دعوا سر قبرشهید
شهیدرا نمی شناسی دعوا نکن
راننده ای می گفت اتومبیل شما مدلش بالاست یک مقداری آب به دست ورویش بزن خیلی کثیف شده است خدارا خوش نمی آید با این کثیفی پلاک شما خوانده نمی شود جناب پلیس هم برایت جریمه می نویسد پول زیادی داری گفتم نه اما جریمه اضافه خوردن آب منزل وغیر تعرفه مصرف کردن ویارانه ای بودن با آن الگوهای مصرف جریمه بیشتری دارد تازه اگر الگوی مصرف را اشتباهی النگو بخوانی مصیبت از این فراتر می شود اگر خانم ودختر خانم بفهمند که دیگر نگو باید یا النگویش را عوض کنی یا الگوهای کارش را در همین موقع راننده حرفم را قطع کرد وگفت یک جای خوب سراغ دارم که هیچکس نمی داند وگذر همه هم به آنجاست .این کجاست که همه می روند وهیچکس هم نمی رود گفت اگر به کسی نمی گویی ودهانت بسته است می گویم شرط وشروطش را قبول کردم واو گفت می روی بالای بهشت زهرا اخرین قبر ها که مال مستضعفین است وکنار شهری ها را خاک می کنند یک شیر آب هست ماشین خودت را شستشو کن پولش را هم در آینده می دهی که حرام نباشد یعنی هر موقع مردی مسئولین امر دولا چهار لا روی پول کفن ودفنت وقبرت حساب می کنند خدا پدرش را بیامرزد مرا راه خوبی نشان دادی تا کسی نرفته بروم ببینم چه خبر است ما که یک روزی باید برویم پس چرا یک بار با پای خودمان نرویم جارو وطی وسطل هم با خودم بردم دیگر چیزی لازم نبود چون راه را خوب بلد نبود م از درب مرده شور خانه رفته بودم کمی خیانها را گذراندم که به قبرستان فقرا بروم دیم که دونفر کنار یک قبری مثل خروس جنگی به جان هم افتاده اند آقا ما که از دعوا می ترسیدیم وهمیشه بیادمان بودم که پدر بزرگم می گفت دونفر در کوچه در یک شب سرد همدیگر را می زدند هیچکس به یاریشان نرفت ملانصر الدین لحافش را به خودش بست تا سردش نشود وخارج شد تا جدایشان کند اما آنها خودشان جدا شدند ملا را زدند ولحافش را بردند در حقیقت می ترسیدم آقا می گویند میانجی گر خون ندارد خونش پای خودش می باشد . هر دونفرشان بیست ویک یا دوساله بودند یکی دارای صورت ریش دار بود که ریش های سیاهش تا زیر چشماش را گرفته بود دگمه آستین خودرا بسته بود ودگمه پیراهنش تا زیر گلو بسته بود وپیراهنش روی شلوار انداخته بود دیگری هم یک جوانی بود با موهای ژل زده وشلوار تنگ لی باسن وخط باسن او از زیر شلوار مشخص بود پیراهن آستین کوتاه صورت سفید کن مالیده وابروهایش هم معلوم است که زیر ابرو برداشته است وداشت از بازو ومشت آقای ریشدارحسابی بهره می برد واورا کشان کشان می کشید او هم نگاه التماس آمیزی به ماشین من داشت بلاخره دلم سوخت وپیاده شدم تا واسطه شوم کمی با ترس البته .پسرک بی ریش از ریش های من ترسیده بود وداشت التماس وار می گفت آقا من غلط کردم که توهین کنم منرا به این حرفها چکار است آقای ریشو جری تر شده بود حس کردم من به او زور هستم با یک حرکتی جدی آنها را جدا کردم چی شده فکر کنم زور گویی رای عدهای عادت شده که همه چیز را متعلق بخودشان بدانند .شروع کردن به گفتن پسرک سوسول دختر باز آمده سر قبر شهید گرفته نشسته تخمه می خورد وپایش را دراز کرده وبی خیال فکر می کند خانه خاله اش می باشد پسرک سوسول هم التماس می کرد گرفتار دو نفر ریشو شده بود بخدا اینطور نیست ما هم در خانواده امان از اقواممان شهید شده احترام شهید را داریم حالا هم کنا قبرستان در حال خاکسپاری یکی از پیر مردهای فامیل هستیم من خسته می شدم بروم آنجا کنار قبر این شهید ها نشستم این آقا آمد ودر گیر شد گفت می برمت آگاهی واطلاعات من هم می ترسم ما آبرو داریم .خدایا شکر که انقلاب بیاریمان آمد اگر نه راست می گوید خدا نکند کسی به سازمان اطلاعات شاه می رفت برایشان گفتم یک نفر تعریف می کرد مرا به سازمان اطلاعات بردند آنقدر به سقف آویزان کردند وکلاه آپولو سرم گذاشتند وبعد هم داخل چرخ تراکتور مرا گذاشتند وچر خاندند تا متوجه شدند که من کاره ای نیستم .به پاهای پسرک نگاه کردم داشت می لرزید گفتم پس جان امروز دیگر دوران شکنجه بسر آمده امروز آگاهی واطلاعات بهترین آدم های این مملکت هستند امروز آنها سرباز شخص امام زمان هستند دعای نیمه شب آن افراد عبادت کردن آنها برخورد آنها من مدافع آنها نیستم اما گاهی افرادی رااز دور نظاره گرم پسر جان آطلاعتی ها شهیدان زنده ما هستند که در بین ما زندگی می کنند با ماهستند ویاور مامی باشند اگر حق مظلومی را ببینند ضایع می شود تا پای جان می استند هیچی هم زیادی ازمن وتو ندارند غیر ازدور بودن از خانه وخانواده بجز خطرات آنها افرادی هستند که دایم از شهیدان توان می گیرند اگر همسایه مسکینی داشته باشند خودشان غذا نمی خورند آیا تو از این آدم ها می ترسی هنوز حرفم تمام نشده بود که پسرک گریبان ریشو را گرفت حالا دیگر بیا برویم آگاهی باید ترا ببرم سکوت او وفشاردادن پایش به زمین نشانه ترسش بود . در همین گفتگو به طرف قبر شهید رفتیم آنها هم به اجبار آمدند در حالیکه هر سه نفر فاتحه می خواندیم ونگاه شهید بما دوخته شده بود پسر ک سوسول گفت ببخشید آقا شما انقلابی هستی گفتم نه من انقلابی هستم ونه حزب اللی ونه می خواهم باشم .او گفت چرا این ها نوشته هیجده ساله در این سن چوری جنگیده چطوری تیر اندازی یاد گرفته .گفتم این آقا که ترا بخاطر نشستن روی قبر کتک زده مارا توجیه می کند .با کما ناباوری گفت نمی دانم هرگز این سوال را از پدرم نکرده ام من پسرعمویم شهید شده جمعه هاهم سر مزارش می آییم او شرمنده از حرکات خودش ونشناختن شهید ونشناساندن چهره شهید .بچه نشستند ومن گفتم که چیزی نمیدانم که ترا سیراب کنم .اما روزگاری این مردم زیر چکمه های ارباب واربابداری بودند ترس از یک پاسبان وترس از ادارات آگاهی واطلاعات لرزه بر اندام مردم می انداخت نوکر صفت ها هم هر گونه گزارش خلاف وغی خلافی را می دادند کسی را یای نفس کشیدن نبود امام آمد وافرادی به او پیوستند که آسمانی بودند وبه آسمان تعلق داشتند چیزی جز نور حقیقت را نمی دیدند در هر خانوادهای تعدای از این فرشتگان بودند با هوش تر از همه بچه های خانواده می توانید از مدرسه های آنها سوال کنید از کارنامه آنها از متن وصیت نامه آنها آنها آموزش اسلحه را در مدرسه ودر ساعات غیر اداری توسط افراد متخصص می دیدند وبه علت سن کم وچابکی در مدت چهل وپنج روز در تابستانها آموزش فشرده می دیدند ودر دوره های سه ماه وچهل وپنج روز به جبهه می رفتند وبر می گشتند تا استراحت کنند ودر مدت های خاصی در خواست فراخوانی می شد وبه مناطق اعزام می شدند آنها هر کدام استفاده خوب از هر سلاحی را یاد گرفته بودند ودر مقابل ارتش قدرتمند وهیکل تنومند عراقی ها می ایستادند وچنان رعب ووحشت به دل دشمن می انداختند همانند ابابیل سنگ منقارشان تا استخوان سپاه ابرهه را سوراخ می کرد آن زمان اینقدر سرباز ترک خدمت فراری وخدمت نیامده بود که حساب ندارد اما دفاع این شهیدان لازم به افرادی داشت که فداکار باشند هیچکس را به زور همراه خود نبردند این ها همه ملکوتی هستند وعاشق می گفتند ما به تکلیف خود عمل می کنیم در خت اسلام خون عاشق می خواهد نه زوری پسر ک اشگ در چشمانش جاری شده بود وداشت گریه می کرد در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود سرش را خم کرد وسنگ مزار آن شهید را می بوسید هرچند چشمان من ودلم آنقدر تاریک بود که قطره ای اشگ نداشت که جاری کند پسرک ریشو جدا شد ورفت من هم بدون اینکه به کنار آب بروم از آنجا دور شدم اما پسرک سوسول با سر ژل مالیده وزیر ابروی برداشته کنار قبر نشسته بود وآرام آرام بغض درونی خودش را خالی می کرد .
نویسنده :شریف
E-mail: abotlbz@gmail.com